چندی از معجزات امام جواد (ع)
امور خارق العاده از نهمین حجّت خدا
همانگونه که پیامبران برای ادعای خود یعنی «نبوت» معجزه داشتند؛ هر امامی نیز برای اثبات امامت خود از امور خارق العاده ای که فراتر از توان بشری است به نام معجزه بهره برده است. بنابراین امامان علاوه بر تصریح امام قبل از خود بر جانشین بودن بر منصب امامت، در برهه هایی از زمان برای نشان دادن قدرت امامت معجزاتی را برای مردم به ارمغان آورده اند.
امام محمد تقی صلوات الله علیه نیز در همین راستا از خود معجزاتی بروز داده اند که باعث روشنی چشم و اطمینان قلوب شیعیان و از طرفی موجب اسکات دشمنان و معاندان و منکران جایگاه حضرت شد.
نمونه هایی از این معجزات، از جمله خبر دادن از درون افراد، آگاهی از غیب، خبر از آینده، استجابت دعا، تصرّف در طبیعت و… در ذیل آمده است:
صحنهای شگفتآور
حکیمه – دختر حضرت موسى بن جعفر و خواهر امام رضا علیهم السلام – حکایت می کند:
وقتی زمان ولادت حضرت جواد الائمّه علیه السلام نزدیک شد، حضرت ابوالحسن، امام رضا علیه السلام مرا به همراه همسرش، خیزران – مادر حضرت جواد علیه السلام – با یک نفر قابله (ماما) داخل یک اتاق قرار داد و درب اطاق را بست. وقتى نیمه شب فرا رسید، ناگهان چراغ خاموش شد و اتاق تاریک گشت ؛ و ما ناراحت و متحیّر شدیم که در آن تاریکى، در چنین موقعیّتى حسّاس چه کنیم؟
در همین تشویش و اضطراب به سر مى بردیم که ناگاه درد زایمان خیزران شروع شد؛ و اندکى بعد وجود مبارک و نورانى حضرت ابوجعفر، محمّد جواد علیه السلام از مادر تولّد یافت و با ظهور طلیعه نورش تمام اتاق روشن گشت.
حکیمه می گوید: به مادرش، خیزران گفتم: خداوند کریم به واسطه وجود مبارک و نورانى این نوزاد عزیز، تو را از روشنائى و نور چراغ بى نیاز گردانید.
پس چون نوزاد بر زمین قرار گرفت، نشست و نور تشعشع انوار الهى، تمام اطراف بدنش را فرا گرفت، تا آن که صبح شد و پدر بزرگوارش حضرت ابوالحسن، علىّ بن موسى الرّضا علیهماالسلام تشریف آورد؛ و با لبخندى نوزاد عزیز را در آغوش گرفت؛ و پس از لحظه اى او را در گهواره نهاد و به من فرمود: اى حکیمه! سعى کن که همیشه کنارش باشى.
حکیمه در ادامه حکایت چنین می گوید: وقتی روز سوّم مولود فرا رسید، آن نوزاد عزیز چشم هاى خود را به سوى آسمان بلند نمود و بعد از آن نگاهى به سمت راست و سمت چپ کرد و سپس با زبان صریح و فصیح اظهار داشت:
«أشهد أن لا إله إلاّ اللّه، وحده لا شریک له، و أنّ محمّدا عبده و رسوله».
و هنگامى که شهادت بر یگانگى خداوند متعال و رسالت حضرت محمّد رسول اللّه صلى الله علیه و آله بر زبان جارى کرد، بسیار تعجّب کردم و در حیرت قرار گرفته و با همان حالت از جاى خود برخاستم و به حضور حضرت رضا علیه السلام آمدم و گفتم: صحنه اى بسیار عجیب و شگفت آورى را دیدم!
امام علیه السلام فرمود: چه چیزى را مشاهده کرده اى؛ که باعث شگفتى تو گشته است؟
در جواب حضرت گفتم : این نوزاد کوچک چنین و چنان گفت، و تمام جریان را برایش بازگو کردم.
همین که امام رضا علیه السلام سخن مرا شنید، تبسّمى نمود و سپس فرمود: چیزهاى معجزه آسا و حیرت انگیز بیشترى را نیز مشاهده خواهى کرد. (۱)
۱) مناقب ابن شهرآشوب: ۴/ ۳۹۴؛ الثّاقب فى المناقب: ۵۱۴٫
استجابت دعا
ابو هاشم گوید: روزى به اتفاق آن حضرت وارد باغى شدیم، عرض کردم:
قربانت گردم من به خوردن انجیر خیلى حریص هستم، اینک دعا کنید تا خداوند مرا از کثرت خوردن انجیر آسوده سازد، پس از چند روز فرمود: یا اباهاشم خداوند محبت خوردن انجیر را از دلت بیرون کرد، و بعد از این از انجیر بسیار بدم مىآمد.
در روایتی دیگر این گونه نقل شده است:
ابو هاشم گفت: یک روز در باغى خدمت امام جواد علیه السّلام رسیده عرض کردم: آقا من بخوردن خاک عادت کردهام؛ دعا کن خدا این عادت را از من برطرف کند. امام علیه السّلام چیزى نفرمود. پس از چند روز فرمود: ابو هاشم عادت خاک خوردن از سرت رفت؟ عرض کردم: آقا اکنون کارى بنظرم بدتر از آن نیست (هیچ علاقه به آن کار ندارم).
آگاهی از درون افراد ۱
محمد بن علی هاشمی، یکی از مخالفان ولایت می گوید: بامداد روزی که امام جواد علیه السلام با دختر مامون عروسی کرده بود خدمتش رسیدم و در آن شب دارویی خورده بودم که تشنگی به من دست داده بود و من نخستین کسی بودم که در آن صبح خدمتش رسیدم و نمیخواستم آب طلب کنم.
امام علیه السلام به چهره من نگاه کرد و فرمود: به گمانم تشنه ای!
جواب دادم: آری.
فرمود: ای غلام برای ما آب آشامیدنی بیاور.
من با خودم گفتم: اکنون آب مسموم میآورند.
از این جهت اندوهگین و پریشان شدم. غلام آمد و آب آورد. حضرت به چهره من تبسمی نمود و فرمود: ای غلام آب را به من بده.
آن را گرفت و آشامید (تا من یقین کنم که مسموم نیست.) سپس به من داد، و من آن را آشامیدم. بار دیگر تشنه شدم و باز کراهت داشتم که آب بخواهم آن حضرت فرمود: باز هم تشنه شدی؟
جواب دادم: بلی.
و غلام بار دیگر آب آورد. به خیالم افتاد که قطعا این بار آب مسموم آورده اند، لذا از نوشیدن آب وحشت کردم. در آن حال امام علیه السلام جام را گرفت و قدری آشامید و سپس باقیمانده را به من داد در حالی که تبسم می فرمود. محمد میگوید: با دیدن این قضیه باور کردم که عقیده شیعیان درباره وی صحیح است که او از دلهای مردم و اسرار نهانی آگاهی دارد.(۲)
۲) اصول کافی: ۱/۴۹۵؛ کشف الغمه: ۲/۳۶۰؛ محجه البیضاء، ۴/۳۰۳٫
آگاهی از درون افراد ۲
ابو هاشم گوید: شتربانى به من گفت: با حضرت جواد علیه السّلام در باره من گفتگو کنید تا کارى به من واگذار کند، من هنگامى که خدمت آن جناب رسیدم وى با گروهى به غذا خوردن مشغول بودند، و براى این جهت فرصت نشد که پیغام شتربان را برسانم، فرمودند : یا اباهاشم غذا بخورید، و با دست خود غذا جلوی من گذاشت، و بلافاصله بدون اینکه من سخنى بگویم به یکى از غلامان خود فرمود: شتربانى که اکنون در خانه است دعوت کن و او را در نزد خود نگهدار.
آگاهی از غیب
داود بن قاسم جعفرى گوید: بر حضرت جواد علیه السّلام وارد شدم، و با من سه نامه بود که نویسنده آنها را فراموش کرده بودم، و از این جهت بسیار محزون شدم، حضرت یکى از آن نامهها را از من گرفت و فرمود: این مربوط به ریان بن شبیب است، و دیگرى را برداشتند و فرمودند: این از محمّد بن حمزه است، و سومى را برداشتند و فرمودند: این هم از فلان کس است.
من از این جهت مبهوت شدم، حضرت نگاهى به من کردند و تبسم فرمودند.
تصرف در طبیعت
مأمون همواره به حضرت جواد علیه السّلام احترام می کرد و از وى تکریم و تعظیم مىنمود و بر فرزندان و خاندانش ترجیح می داد، پس از چندى حضرت جواد علیه السلام به اتفاق ام الفضل از بغداد بیرون شدند و بطرف مدینه حرکت کردند، هنگامى که به خیابان باب الکوفه رسیدند و مردم هم از آن جناب مشایعت می کردند در وقت غروب آفتاب به منزل مسیب رسید، و در آن جا فرود آمدند و داخل مسجد شدند.
در صحن مسجد درختى بود که میوه نمی داد، حضرت جواد علیه السلام نزدیک این درخت رفتند و در کنار آن وضوء گرفتند، پس از این بخواندن نماز مغرب پرداختند. در رکعت اول پس از حمد، إِذا جاءَ نَصْرُ اللَّهِ ، را قرائت کردند، و در رکعت دوم هم قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ را خواندند و بعد از سلام نماز مقدارى نشستند و به ذکر خدا پرداختند، و بعد بلافاصله براى نافله برخاستند.
پس از اینکه چهار رکعت نافله مغرب را بجاى آوردند و تعقیب و سجده شکر را انجام دادند از مسجد بیرون شدند، هنگامى که خواستند از نزدیک درخت بگذرند؛ مردم مشاهده کردند درخت میوه دارد، از این جریان سخت در تعجب افتادند و از میوه آن خوردند و میوه آن درخت بسیار شیرین بود و هسته هم نداشت.
حجامتى معجزه آسا
ابن شهرآشوب و برخى دیگر از بزرگان آورده اند:
در زمان حکومت ماءمون عبّاسى ، حضرت جوادالا ئمّه علیه السلام طبیبى را به منزل خویش دعوت کرد تا وى را حجامت نماید.
همین که طبیب نزد امام محمّد جواد علیه السلام حضور یافت ، حضرت به او فرمود: حجامت مرا روى رگ زاهر انجام بده .
طبیب اظهار داشت : اى سرورم من ! تاکنون اسم چنین رگى را نشنیده ام و آن را نمى شناسم .
در این لحظه ، حضرت آستین دست خود را بالا زد و یکى از رگ هاى دست خود را به طبیب نشان داد؛ و سپس فرمود: این رگ زاهر است ، آن را با تیغ بزن .
موقعى که طبیب رگ را با تیغ بُرید، مقدار زیادى آب زرد رنگ از آن خارج شد و درون طشتى – که زیر دست حضرت نهاده شده بود – ریخت و طشت پر شد.
آن گاه حضرت به یکى از غلامان دستور داد تا روى رگ را ببندند و طشت را تخلیه کنند.
پس از آن که طشت را خالى کردند و آوردند، حضرت فرمود: روى رگ را باز کنید.
وقتى روى آن را باز کردند، مقدارى دیگر مثل همان آب هاى زردرنگ خارج شد؛ بعد امام جواد علیه السلام به طبیب فرمود: اکنون روى آن را پانسمان کن .
و چون کار طبیب پایان یافت ، دستور داد تا مقدار صد دینار به طبیب داده شود.
طبیب مقدار صد دینار را گرفت و سپس نزد پزشکى معروف به نام بختیشوع رفت و جریان را به طور مشروح براى او تعریف کرد.
بختیشوع با شنیدن این نوع حجامت ، بسیار در تعجّب قرار گرفت و گفت : به خداوند سوگند، چنین موضوع و حالتى را تا به حال از کسى نشنیده و نیز در کتابى نخوانده ام .
بعد از آن ، هر دو نزد اُسقف اءعظم رفتند و چون جریان را بازگو کردند، اُسقف گفت : گمان مى کنم که آن شخص یا پیغمبر است و یا آن که از ذرّیّه پیامبران خواهد بود.
سفر در یک چشم به همزدن
علی بن خالد می گوید: در زمان خلافت معتصم شخصی را به اتهام آن که ادعای پیامبری کرده است با بند آهنین به گوشهی زندان افکندند، من که کنجکاو شده بودم برای ملاقات او بدانجا رفتم و دربان را چیزی دادم تا مرا نزد او راه دهد. چون زندانی را دیدم و اندکی با او صحبت کردم دانستم که مردی است در کمال فهم و فراست ذهن و کیاست.
پرسیدم: تو کیستی و چه ادعایی داری؟
گفت: من اهل شام هستم و سالها در مسجدی که محل سر مبارک حضرت سیدالشهداء علیه السلام بود به عبادت مشغول بودم، روزی رو به قبله نشسته بودم و به ذکر حقتعالی مشغول بودم که ناگاه شخص جوانی پیش روی من پدید آمد و گفت: برخیز برویم. پس برخاستم و همراه او راهی شدم، چون مقداری حرکت کردیم خود را در مسجد کوفه دیدم. گفت: این جا را میشناسی؟ گفتم: آری، مسجد کوفه است. پس او به نماز ایستاد و من هم بدو اقتدا کردم و چون از نماز فارغ شدیم از مسجد خارج گشتیم، هنوز چند قدمی نرفته بودم که خود را در مسجد النبی صلی الله علیه و آله در مدینه دیدم، با هم به روضه مبارکه وارد شدیم. او به پیامبر صلی الله علیه و آله سلام کرد و من نیز سلام کردم. او به نماز ایستاد و من نیز مشغول نماز شدم. پس از ادای نماز بیرون آمدیم، باز چند قدمی نرفته، خود را در مکه مکرمه دیدم! فرمود: اینجا را میشناسی؟ گفتم: آری، این جا مکه است. و به طواف مشغول شدیم، آنگاه از مکه بیرون آمدیم و ناگاه خود را دوباره در مسجد راس الحسین علیه السلام یعنی همان جای اول دیدم. از این حال در شگفت بودم تا آن که سال دیگر در همان اوقات، آن شخص آمد و دیگر بار مرا برای زیارت اماکن متبرکه همراه برد و چون خواست از من جدا شود او را قسم دادم و گفتم: تو را سوگند میدهم به حق آن کسی که چنین توانی به تو داده است که خود را معرفی کنی. فرمود: «من محمد بن علی بن موسی (حضرت جواد علیه السلام) میباشم.» روز دیگر این جریان را با دوستان خود در جلسه ای در میان گذاشتم ولی آنان این خبر را افشا کرده و به وزیر معتصم (محمد بن عبدالملک زیات) اطلاع دادند. او نیز مرا به جرم ادعای نبوت دستگیر کرد در حالی که چنین ادعایی ندارم و حقیقت امر را برای او شرح دادم ولی او به استهزاء گفت: او را آزاد کنید تا یک شبه از شام به کوفه و از کوفه به مدینه و از مدینه به مکه و آنگاه دوباره به شام بازگردد.
علی بن خالد میگوید: در یکی از روزهای دیگر که به ملاقات زندانی رفتم نگهبانان را دیدم که مضطرب و پریشانند. گفتم: چه شده است؟
گفتند: آن زندانی، دیشب غایب شده با آن که با غل و زنجیر بسته شده بود. معلوم نیست به زمین فرو رفته یا به آسمان رفته است.
من دانستم که او از انفاس قدسیه حضرت جواد الائمه علیه السلام آزادی یافته است.
اصول کافی: ۱/۴۹۲؛ بحارالانوار: ۵۰/۳۸٫